و «تو»

خاص‌ترینِ من بودی

در لحظه بی‌هوای بوسیدن…

نسترن زعفرنژاد

NASTARAN
ZAFARNEZHAD

نسترن زعفرنژاد

نویسنده، شاعر، دکترای حقوق

متولد ۱۵ فروردین ۱۳۶۱ – رشت


  • رتبه‌برتر رشتهٔ حقوق در مقاطع کارشناسی (گیلان) و کارشناسی‌ارشد (البرز)
  • دارای سه مدرک دانشگاهی در رشته‌های حقوق و مدیریت بازرگانی
  • سابقهٔ سال‌ها فعالیت در حوزه‌های حقوقی، حسابرسی، حسابداری، مدیریت مالی و امور بازرگانی
  • علاقه‌مند به هنر، ورزش، کتاب، طبیعت، موسیقی، طراحی، سفال‌، معماری، بناهای تاریخی و ...
  • مؤلف مجموعه‌شعر «من با تو شعر شدم»


به اعتقاد خود، نوشتن همواره نقطهٔ تکیه و بیان است؛
راهی برای معنا دادن به تجربه‌ها و تبلور احساسات و دغدغه‌های انسانی.

هنر، زندگی محض و زبان مشترک دل‌هاست؛
هر شکل آن، راهی‌ست برای پیوند با جهان درون.

نخستین مجموعه‌شعرش بازتابی‌ست از لحظه‌های نابِ حضوری عاشقانه؛
جایی که واژه‌ها از مرز معنا فراتر می‌روند و به تجربه‌ای زیسته بدل می‌شوند.

درباره من

زادهٔ فروردینم.
من از حوالی باران می‌آیم…
از رشتی که بوی نم و واژه دارد.
آنجا که خیابان‌ها با شعر خیس می‌شوند.

صدایم، پیش از آن‌که الفبا را بداند،
دوست داشت شعر بگوید.

نوشتن از کودکی در من جاری بود.
حتی پیش از آن‌که خواندن بیاموزم،
نوک انگشتانم، از سه‌سالگی
به رقص روی ضرباهنگِ کاغذ پای می‌کوبید و کمرِ قلم را نوازش می‌کرد.
دستم روی کاغذ به دنبال چیزی می‌گشت که بعدها «شعر» نام گرفت.

نویسنده نبودم،
اما واژه‌ها در من اتفاق می‌افتادند؛
نه از سر منطق، که از جنس دلدادگی.
گویی کلمات زودتر از من به دنیا آمده بودند.

سال‌ها صورتِ در هم‌آشفته حساب‌ها را بر الاکلنگ متعادل ترازنامه نشاندم.
قانون و قرارداد خواندم و از میانشان عبور کردم؛
در مسیرهایی که به ظاهر اسم‌شان «حقوق» بود و رسم‌شان «عدالت».

اما دلم همیشه در حاشیهٔ دفتر می‌نوشت،
می‌سرود و صبر می‌کرد…
تا روزی که جرأت کنم بگویم:
«من با تو شعر شدم»

حالا اینجا ایستاده‌ام؛
با دستی آلوده به هنر،
دفتری پر از شعر،
رؤیایی که گاه رنگِ خاک می‌گیرد؛
چون سفالینه‌ای محجور، که از دلِ خاک و آتش برمی‌خیزد.
گاه طنین ضربه‌ای بر تمبک می‌شود،
گاه گِره‌ای در نخِ شال‌گردنی که بافته‌ام.

زندگی من آمیزه‌ای‌ست متناقض؛
از منطق و موسیقی،
از قانون و لطافت،
از حساب و خیال.

من شاعر نیستم!
جرمم «ارتکابِ شعر» است…
که از سرِ ناچاری، دچارم به آن.
می‌نویسم؛
با صدای اعتراض،
در تنگنای بی‌نفسی،
با دغدغه‌هایی از جنس زن بودن؛
برای نجات… نه نمایش.

که نوشتن، خانه است، نه تریبون.
راهِ خانه‌ام خاکش را خورده؛
دستم به کِش رفتنِ کلمات
نشاندن‌شان بر طاقچهٔ سپیدپوشِ انتظار، بدعادت شده.

به باورم:
«نوشتن، وضعِ حملِ آبستنی‌ست از جوشش واژه‌ها»

این‌جا، خانه‌ای‌ست برای واژه‌های دربدرِ دزدیده و رهاشده؛
برای لحظه‌هایی که کلمات در پناهگاهِ امنِ خود سکنی می‌گزینند،
تا رنگِ آسایش ببینند
و شاید جایی برای دیدارِ ما…

معرفی کتاب

جلد کتاب من با تو شعر شدم

«من با تو شعر شدم»


با تو، واژه نفس کشید…
لحظه‌ای بود
نه از جنسِ زمان
که «تو» در حضورِ ناپیدایت بودی
من، بی‌هوا
واژه شدم…

در سکوتی که می‌رقصید
به رقصِ نور روی دیوارِ کلمات
گُم شدم…
جایی در لابه‌لای سطرها.

نه قصه‌اش کردم
نه فریادش زدم…
من، فقط
شعر شدم.

شدم خالقِ بی چون‌وچرا؛
که دلم تنها به نوشتن رضا نداد،
طرح جلد و صفحاتش نیز نامم را صدا زدند‌؛
نه از سرِ صرفه‌جویی، که از سرِ عشق، وسواس و دلبستگی؛
تا بازتابی از نگاه و احساسم باشد.
چراکه باور دارم اثر هنری، باید از دلِ آفریننده‌اش تا آخرین نقطهٔ موجودیت، صادق بماند.

این کتاب، فرزندِ من است؛
هر برگش، نفسی‌ست که پنهان نوشتم،
تا روزی به‌واقع زندگی کند…

دل‌نگاره‌ها

من با تو شعر شدم

فروریختم

در فنجانی كه تو از آن نوشیده بودی!

آوازِ روی لب‌هایت را بوسیدم

خواب شدم در جنگلِ گمنامی!

من ستاره بودم

محو و خاموش

ماه شدی

بر من تابیدی!

مثل روز

شب شدم

مثل شب، روز…

این تقابلِ من با من بود

این نبردِ نابرابرِ خشنِ بی انصاف را

تو

به نظاره نشستی و سوت زدی

ممتد…

به تكرار.


در مسیر؛

آن‌گونه که می‌خواهم!

می‌خندم

می‌چرخم

می‌رقصم

آواز می‌خوانم در پیاده‌رو

شعر می‌بافم در دست‌هایت

از بین انگشتان‌مان!

قدم می‌زنم در باران

در کوچه

در خیابان…


لبریزم‌ از‌ خیال

ولی‌ این‌ مجال‌ نیست

كه‌ تو را‌ جستجو‌ كنم!

گوییا!‌

عشق‌ را‌ پیمانه‌ای‌ باید

کز «او»‌ فرازی‌ برآید و

بر «تو»‌ فرود آید

دستی‌ دهد‌ خدا

كه‌ بر‌ قلبم‌ بنشانمت

تا‌ این‌ گونه‌ام‌ خواهی!


من نه‌ من بودم که من را من نبودی در میان

من «تو» بودم چون تو بودی سایه‌ای در من نهان!


داشتم می‌رفتم…

سکوتت

ادار به ماندنم کرد!

لب‌هایت

باز و بسته نشد!

اما نگاهت

پَر داشت؛

پرواز کرد و آمد نشست سرِ راهم!


میهمانِ ناخوانده‌ام

دَر بُگْشا!

قدری از عطرِ آغوشت کافی‌ست

ناامنیِ روزهای نبودنت را پُر کن…


چشم‌درچشم؛ گِره خورده نگاهت به نگاهی

لبخند شده پاسخِ لب، بندِدلت بندِ پناهی

لعنت به نگاهی که کُنَد بندِدلت بند به لبخند

پَرپَر شوی از پوچیِ آن لحظه، به آهی!


«کمی تا قسمتی ابری»

یعنی

آسمانی صاف، ابرها حالی‌به‌حالی!

در دلت آتشفشان داری

امّا، ظاهرت آرام و بارانی!


مدامش می‌کنی دعوت به آرامش

به‌خواهش

با نگاهی ملتهب، تب‌دار

گاه هم با فکری پوشالی!


دگرگون، ناشکیبا، منتظر، خسته

تقلّا می‌کنی، با دست‌هایی پُر، پُر از خالی!


در چنین وضعی بلاتکلیف

نمی‌دانی بخندی یا کنی زاری!


در سکوتی مُمتد و کِش‌دار و طولانی

می‌کنی دل‌ْ خوش که شاید بشنوی آوایِ بارانی


…می‌دانی؟!

ابری که نمی‌بارد

پُر است از انتظارِ لحظه‌ای با تو

می‌کند تعبیرِ رؤیایی

در میانِ خواب و بیداری!

تماس با من

با صدایی آرام و خاص،

چون باران روی پیانو،

می‌نوازم…

تا شعر را در دهانِ بوسه بگذارم.

nastaranzafarnezhad@gmail.com